سخت آشفته و غمگين بودم…
به خودم مي گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم مي گيرند
درس و مشق خود را…
بايد امروز يکي را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابي ببرند…
خط کشي آوردم،
در هوا چرخاندم...
چشم ها در پي چوب، هر طرف مي غلطيد
مشق ها را بگذاريد جلو، زود، معطل نکنيد!